شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

شبه یادداشتها :۲۵ مرداد ۱۴۰۰ شمسی: فقط یک کلمه!


شبه یادداشتها

۲۵ مرداد ۱۴۰۰ شمسی

فقط یک کلمه


فرانسوا ولتر نویسنده و متفکر فرانسوی گفته است:

"هرشخصی دو بار می‌میرد، یک بار آنگاه که عشق از دلش می‌رود و بار دیگر زمانی که زندگی را بدرود می‌گوید، اما وداع با زندگی در برابر مرگ عشق، ناچیز است.


من می خواهم فقط یک کلمه به گفته بالا اضافه کنم و آن واژه" بشریت" است، البته با اجازه از  روح ولتر و مطمئن هستم که او مخالفتی ندارد:

"هرشخصی دو بار می‌میرد، یک بار آنگاه که عشق به بشریت  از دلش می‌رود و بار دیگر زمانی که زندگی را بدرود می‌گوید، اما وداع با زندگی در برابر مرگ عشق، ناچیز است."

امیر تهرانی

ح.ف

شبه یادداشتها : ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ شمسی آیا پول ... شیطان است؟


شبه یادداشتها

۲۴ مرداد ۱۴۰۰ شمسی

آیا پول  ....شیطان است؟

گابریل گارسیا مارکز در یکی از کتابهای خود حمله معروفی دارد که می گوید: پول مدفوع شیطان است؟ 

ولی واقعا پول همان است که مارکز گفته است؟ من این گونه فکر نمی کنم. یک بار از برتراندراسل ریاضیدان و فیلسوف انگلیسی پرسیدند: بر ای خوشبختی یک جامعه به چیزی نیاز می باشد؟ او پاسخ داده بود: به هوشمندی نیاز می باشد.

مسلما هر صاحب هوشمندی می داند که برای بهبود وضع زندگی شخصی و عمومی به یک وسیله برای مبادله کار و کالا و خدمات نیاز می باشد که آن وسیله پول نام گرفته است. 

بنابر این تازمانی که پول برای بهسازی و بهبودی بشر یت بکار می رود ،  هدیه ای آسمانی است.  و درنتیجه آن پولی مدفوع شیطان است که خون آلود است و از منجلاب خیانت و دزدی و رشوه بیرون آمده است.

امیر تهرانی

ح.ف

شبه یادداشتها ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ شمسی ماجرای پیرمرد هندوانه‌فروش : آبروی زمین کیست؟


شبه یادداشتها

۲۴ مرداد ۱۴۰۰ شمسی

ماجرای پیرمرد هندوانه‌فروش  : آبروی زمین

قبلاً هم دیده بودم که خیلی بساط پر و پیمانی ندارد. گفتم: خب مگه چقدر خودتون درآمد دارید که ازش ببخشید؟ اون هم تو این روزا که ممکنه آدم ناجور پیدا بشه و بیاد وانمود کنه  

سال‌هاست می‌بینم‌اش. دو خیابان دورتر از ماست. هم ریش انبوه و سفیدش نگاهم را بارها دزدیده که او را به  محمدرضا لطفی  نوازنده فقید شبیه می‌کند و هم نماز خواندن سر ظهرش کنار وانت و خیابان. چند باری هم سیب‌زمینی و پیاز از او خریده بودم. خوش‌مشرب است و آرام و کم‌گوی. 

تا اینکه یک روز در توئیتر دیدم عکسش را با عنوان «پیرمرد هندوانه‌فروش» منتشر کرده‌اند. ایستاده به نماز. پشت سرش وانت سفیدش بود با بنری که رویش نوشته بود: «جنس فروخته شده پس گرفته می‌شود/نسیه داده می‌شود/ وجه‌دستی به اندازه وسعم پرداخت می‌شود.»

واکنش‌ها متفاوت بود:
- دمش گرم! به این میگن انسان. کاش همه‌مون یاد بگیریم.

- آقا گول اینا رو نخورید. ظاهرسازیه. تلکه‌تون میکنن.
- من می‌شناسمش. تو شیرازه. خیلی هم دمش گرمه.

- خالی نبند! کرجه! نزدیک خونه ما!

- از هر که خرقه پهن کرد فرار کنید. از من گفتن!

- مسئولین دزد ازش یاد بگیرن و ... 

دیروز حین قدم زدن عصرگاهی از کنارش رد شدم، دوباره برگشتم و رفتم جلو و حال و احوال کردم و گفتم خبر داری که در توئیتر ستاره شدی؟ خندید.

- من گوشیم قدیمیه ولی بعضی مشتریا میان میگن عکسمو دیدن تو اینترنت. خدا آدمو ببینه بهتره.

همینطور که مشتری‌هایش را راه می‌انداخت گپ زدیم. گفتم: حالا واقعاً وجه دستی هم میدی؟

- چرا ندم؟ اصلاً روزی که یه کار خوب می‌کنم خدا هم بهم رزق و روزی میده، روزی که می‌بینم کارم گره خورده می‌فهمم کاری برای خدا یا خلق خدا نکردم. پیش میاد میان میگیرن، گاهی پس میارن. گاهی هم نه.

اینها را با لبخند می‌گفت. با نوعی بی‌قیدی به دنیا که لای کلماتش بود. چند هندوانه، دو مشما عناب و دو، سه کیسه پیاز و سیب‌زمینی همه‌ی بار وانتی بود که از قیافه‌اش خستگی و فرسودگی می‌بارید. قبلاً هم دیده بودم که خیلی بساط پر و پیمانی ندارد. گفتم: خب مگه چقدر خودتون درآمد دارید که ازش ببخشید؟ اون هم تو این روزا که ممکنه آدم ناجور پیدا بشه و بیاد وانمود کنه محتاجه؟

- خدا می‌رسونه. با همین وانت هم زندگی خودمو می‌چرخونم هم از دستم بیاد کمکی میکنم. خودم و پسرم مستاجریم. پسرم مشکل داره و اجاره خونه‌اش رو من میدم ولی خدا روزی‌رسونه. لنگ نمی‌مونم. لنگ هم بمونم، قناعت می‌کنم.

بعد در مورد چند نیازمند همان حوالی حرف زدیم. حواس‌اش به آن‌ها بود. مشتری جوانی آمد و هندوانه‌ای خرید و موقع کارت کشیدن گفت درویش! ماه پیش هم هندونه گرفتم ازت، کارت باهام نبود، سی و دو تومن شد، اونم بکش!
شاهدِ «نسیه دادن» از غیب رسیده بود. اسمش «رضا معصوم‌شاهی» است. اصالتاً اهل مشهد و مدتهاست ساکن کرج. سر صحبت که باز شد گفت البته این هم بگم که چون 12 روز بیمه دارم، ماهی الان 1200 هم حقوق می‌گیرم.

گفتم: بیمه چی؟ مگه قبلاً شغل دیگه داشتی؟
دوباره یکی از آن لبخند‌های بی‌قیدش را زد. دندان‌هایش از لای سبیل‌های سفیدش آشکار شد. مثل کسی که بخواهد و نخواهد حرفی بزند گفت: آخه من که این کارم نبوده!

و بعد خودش ادامه داد: سال 80 اگه فردیس کرج پنج تا آدم پولدار داشت من شیشمیش بودم. تو کار آهن بودم. یه کلاهبرداری همه زندگی من و چند نفر دیگه رو بُرد. اون موقع 270 میلیونم رو برد و رفت که رفت. این وانت رو هم قسطی خریدم و گفتم: خدایا! دیگه ازت هیچی نمی‌خوام. هر چه خودت کرمت بود بده، من هم در حد وسعم میدم به بنده‌هات. الان بیست‌ساله اینجام، با همین وانت و میگم: بخور و بخوران.

چشمم به در بطری‌هایی افتاد که توی مشما به وانت آویزان کرده بود. در جریان اهدای در بطری به بعضی موسسات برای خرید ویلچر برای معلولین بودم اما باز پرسیدم.

- اینا رو خودم جمع می‌کنم برای ویلچر. گاهی هم کسی میاره من همه رو یک‌جا جمع می‌کنم میبرم خیابون ساسانی میدم یه موسسه که برای معلولان ویلچر میخره.

 خروجی اتوبان تهران-قزوین و نرسیده به میدان شهید فهمیده جای شلوغی در کرج نیست. یک خیابان پت و پهن و بدون عابر است. یک‌طرفش موسسه تحقیقات وابسته به جهادکشاورزی است و طرف دیگر هم بیشتر مغازه‌های تعمیرات خودرو.

- یه وقتایی که مامورای راهنمایی و رانندگی عوض میشن و منو نمی‌شناسن میان جریمه‌ام میکنن، من هم میرم جریمه رو میدم. دادگو که قبلاً رئیس شورای شهر کرج بود هم مشتریمه. من اصلاً سالها نمی‌شناختمش. اتفاقی اینو فهمیدم. یه بار گفت اگه درخواست بدی بهت دکه میدیم. تشکر کردم. گفتم دکه نمی‌خوام. از پارتی‌بازی خوشم نمیاد. همین وانت و گوشه خیابون بسه. مگه چقدر دیگه می‌خوام عمر کنم؟ روزی رو خدا می‌رسونه، ما بنده‌ها وسیله‌ایم، فکر میکنیم روزی‌رسون همیم!

داستان زندگی و نوع نگاهش به دنیا آدم را می‌برد لای حکایت‌های قدیمی. قصه عیاران و درویشانی منقرض شده‌ای که بر پوستی می‌خسبیدند و با نان خشکی سد جوع می‌کردند! گفتم اگه برنامه تلویزیونی دعوتت کنه میری همین حرفا رو بزنی؟ خیلی قصه عجیبیه زندگیت. آدمی که از دارندگی زمین بخوره و دوباره بایسته سرپا شاید زندگیش درس امید بده، اون هم تو این روزایی که جوون 17 ساله از ناامیدی قرص برنج میخوره، خودکشی میکنه!

خندید. گفت: یه بار رفتم کلاه سرم گذاشتن. گفتن نگو درویشی. گفتم ما همه درویشیم. پیش خدا بنده ناچیزیم. چرا نگم؟ من دروغ نمیگم. نگفتم و برنامه هم پخش نشد.

اجازه گرفتم برای انتشار همین گپ‌و‌گفت. هندوانه و کمی عناب خریدم و قرار گذاشتیم برای دیدار دوباره و اگر شد رفع و رجوع مشکل چند نفر که او می‌شناخت و به قول خودش «با یارانه زنده‌ان». موقع جدا شدن گفتم: اگه بخوای یه جمله بگی که یادم بمونه چی بهم میگی؟ از او تواضع و از من اصرار. آخرش گفت:«دروغ نگو!». تنم لرزید.

در عصری که ولع آدمی سیری ندارد و دزدی و غارت و اختلاس و منت گذاشتن سر خلق خدا به یک شیوه زندگی برای برخی تبدیل شده است، امثال رضا معصوم‌شاهی که در عین تنگ‌دستی، بخشنده و سخاوتمندند، آبروی زمین‌اند.

به نقل از 55onlinenews.com

امیر تهرانی

ح.ف

شبه یادداشتها: ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ شمسی : یاد برخی شهرهایی که دیده ام(۱)


شبه یادداشتها

۲۴ مرداد ۱۴۰۰ شمسی


یاد برخی  شهرهایی  که دیده ام(۱)

موسکو: شهری که بزرگی و فضای باز و ساختمانهای عظیم و کاخ مانند آن و  خیابانهایش که همگی به مرکز موسکو ختم می شوند، احساس حضور تزار  در میدان سرخ و ...

کوالا لامپور: شهری مدرن که روز جهنم و شب بهشت است.

بانکوک         :  یک مرکز سکس عمومی و روباز که دخترکان خود فروش  گروه گروه در همه جا موج می زنند و مردمی که صبح تا شب و شب تا صبح کار می کنند تا دخترشان تن فروش نشو د.

بروکسل: شهری فوق العاده زیبا با جلوه هایی جادویی از شکوه و مدرنیته  همراه با ساختمانهای گوتیک، بلوار ترورن، باغ و موزه  افریقا، میدان اصلی شهر و دیوارهای نقاشی شده اطرافش...

پاریس    : شهر موزه ها ،‌کاخ ها، قصر ها، کتابخانه ها، کاباره ها ، نایت کلاپها، رستورانها، کتابفروشیهای کنار خیابان، نقاشی های چهره در ده دقیقه، بساط رستورانها در خیابانها و چای و قهوه خوردن که عادت همیشگی شده است....و این که از هر طرف بروی به برج ایفل می رسی

لوگزامبورگ  : شهر ثروتمندان ، باغهای زیبا ، ارامش نسبی

فرانکفورت    : شکوه قدیمی آلمان، منطقه آلت اشتات با ساختمانهای قدیمی ، رودخانه ای در شهر که کنار آن در هوای مناسب تن به آفتاب می دهند، باغهای عمومی، ساختمانهای گوتیک و این که ساعت هفت به بعد هیچ کس در خیابان نیست...چون جمله معروفی وجود دارد که می گوید: اگر می خو اهی جنایت کنی برو فرانکفورت اگر می خواهی کتاب داستان جنایی بنویسی برو فرانکفورت

کلن  : شهری که وقتی به آلمان می روم د  رآن احساس امنیت و آرامش بیشتری می کنم، کلیسای پانصد ششصد ساله با خیل بازدید کنندگان همیشگی در مقابل هاپت بان هف یا همان راه آهن مرکزی، می گویند آن سه دانشمند ایرانی که ستاره مسیح را در شرق تشخصی دادند و به دیدار او رفته و هدایا تقدیم کردند استخوانهایشان در این کلیسا به خاک سپرده شده...ولی مارکو پولو مزار هر سه را در شهر ساوه در ایران بازدید کرده است...در ضمن تک در خت چنار در میدانگاهی در ابتدای منطقه فروشگاه ها بار محل ملاقاتم با دوستان بوده است.

امیر تهرانی

ح.ف

شبه یادداشتها :+۱۲۴ مرداد ۱۴۰۰ شمسی : یک عکس ویک دنیا حرف و جادوی عکس های قدیمی


شبه یادداشتها

۲۴ مرداد ۱۴۰۰ شمسی


یک عکس ویک دنیا حرف و جادوی عکس های قدیمی

۲۸ مرداد روز جهانی عکاسی است.  پیش از رسیدن آن روز فرصت را مغتنم می شمارم و از عکس سخن می گویم. راستش خود من جزو آن دسته از  علاقمندان پر و پا قرص عکس هستم که بیشتر مجذوب جادوی عکسهای قدیمی هستند.

 اگر دقیق بخواهم بگویم شاید دیدن عکس و جستجوی آن یکی از کارهای همیشگی من هست.  و موضوعی که در این ارتباط  همواره مرا در فکر و اندیشه نگه می دارد و در ذهن در جستجوی حل آن هستم گمشدن  حدودا صد و پنجاه قطعه عکس بزرگ و کوچک از دوران مختلف زندگی پدرم می باشد. این عکسها که همگی در یک بسته جا داده شده بودند ناگهان مفقود شدند و دیگر اثری از آنها دیده نشد. 

تنها عکس پدر بزرگم نیز توسط دخترکی حسود چنان تکه تکه شد که دیگر امکان احیاء آن وجود نداشت. تا این که چندی پیش در همین سرچها ی در بدر بدنبال عکس های قدیمی  تهران بودم که ناگهان عکسی از او را در اینترنت یافتم که در دروران قاجار و چندی پیش از در گذشت او برداشته شده بود.

 شوق و ذوقی که از دیدن این عکس به من دست داد قابل وصف نیست. هرگز تصور نمی کردم که عکاسی نا معلوم در روزی و در لحظه ای نا مشخص در یکی از خیابانهای تهران قدیم در حال عکاسی از مردم و خیابان باشد و اتفاقا در آن لحظه بخصوص چهره و شخصیت مرکزی عکس را پدر بزرگ من قرار دهد بدون آن که عکاس او را بشناسد .

شاید تقدیر و یا چرخه تصادف این عکس را برای آینده ذخیر ه کرده بود.

از دیکر عکسهایی که باز در اینترنت به آن بر خوردم که با زندگی خودم و خانواده ام ارتباط داشت ، عکس گذرگاه پردرختی است کهدر محله قدیم ما وجود داشت و متاسفانه ما عکسی از آن نداشتیم . ولی باز جستجوهای اینترنتی مرا به عکسی زیبا و جذاب از همان گذرگاه رساند و خاطرات زیبای دوران کودکی و نوجوانی را در من زنده کرد.

  این گذرگاه محل بازی من و برادرانم و بچه ها یی بود که در آن گذرگاه زیبا و پردرخت و امن بخشهایی از دوران کودکی و نوجوانی و حتی جوانی خودرا گذراندند.

این گذرگاه امروز هم وجود دارد و حکایت از شکوه قدیمی خود می کند و لی ساختمان سازی ها به آن شکوه و زیبایی تا حدود زیادی صدمه زده است.

امیر تهرانی

ح.ف