شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

در این صورت سگوت بر جهان حکمفرما می شد.

شبه یادداشتها

نا پلون بناپارت گفته است:

" تصور کن اگر قرار بود هر کس به اندازهٔ دانش خود حرف بزند چه سکوتی بر دنیا حاکم می‌شد."

  من بر این باورم که اگر صداقت را نیز بعد از کلمه دانش بیاوریم و همه به آن پایبند باشند، در آن صورت یک سکوت واقعی بر جهان حکمفرما می شود.

امیر تهر انی

:«اطلاعات لطفاً"...

هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.!

داستانی زیبا از "کتاب سوپ جو"، اثر "جک کنفیلد" که با بیش از 345میلیون لایک، رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و هنوز نیز ادامه‌ دارد.*

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.

آن موقع من 9-8 ساله بودم،یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.

من قدم به تلفن نمی‌رسید،اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند. 

او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. 

من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. 

انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. 

به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. 

و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: 

«اطلاعات بفرمائید»

من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»

«مادرت خانه نیست؟»

«هیچکس بجز من خانه نیست

«آیا خونریزی داری؟»

«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»

«آیا می‌توانی درِ جا یخیِ  یخچال را باز کنی؟»

«بله، میتونم»

«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...

مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. 

یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. 

او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. 

به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»

او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»

من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. 

یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. 

«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. 

من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. 

غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.

 راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. 

چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. 

من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم

 و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد. 

«اطلاعات بفرمائید»

من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم 

«کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»

مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»

من خیلی خندیدم 

و گفتم «خودت هستی؟» 

و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. 

او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. 

«اطلاعات بفرمائید»

«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»

«آیا دوستش هستید؟»

«بله، دوست قدیمی»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»

قبل از  که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»

با تعجب گفتم «بله»

«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»

سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: 

«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد»

من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

*هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.*


چرا دروغ رواج می یابد؟

شبه یادداشتها

1- وقتی کودک، نوجوان و جوان از ترس سرزنش شدید و حتی تنبیه از گفتن حقیقت خودداری کنند، این ویژگی دروغگویی در آنان نهادینه شده و و قتی نیز به جامعه واردمی شوند، در بسیاری از موارد دروغ می گویند.

2-  هم چنین وقتی عدالت اجتماعی رعایت نشود  اشخاصی را   که قبلا درستکار و درست کردار بودند وسوسه می‌کند تا دروغ بگویند تا از مجازات شدن بگریزند.

3- تا زمانی که افراد بالاسری(مدیر، رییس،...) دارای  اخلاق خود خواهانه بوده و از آن تیپ مدیران باشند که سعی می کنند با داد و فریاد به استقبال سخن زیر دست خود بروند، دروغگویی غیر قابل اجتناب خواهد بود.

امیر تهرانی


تا آخر عمر نمی داند...

شبه یادداشتها

کنفوسیوس فیلسوف چینی گفته بود:

"وقتی کسی پرسشَی می کند،ممکن است برای یک دقیقه نادان بنظر برسد، اما کسی که هر گز پرسش نمی کند همه عمر نادان خواهد ماند."

بر این اساس و از آنجا که انسان با مطالعه و خواندن کتابهای مختلف و خوب به دانایی می رسد و این سریعترین و آسانترین روش کسب دانایی و آگاهی است،می توان نتیجه گرفت :کسی کتاب نمی خواند و اهل مطالعه نیست ، تا آخر عمر نا آگاه خواهد ماند .

امیر تهرانی

ابر انسان و دریا

شبه یادداشتها

یک ابر انسان هر جا که باشد بزرگ است. این ابر انسان همان کس است  که به گفته  نیچه  ، آن پیامبر باستانی ایران یعنی زرتشت می خواست پس از فرو   شدن از مغاک  برروی زمین تربیت کند و بسازد.

گویند شخصی به نزد سالکی بزرگ رسید که از خانه بیرون نمی شد. او خطاب به سالک گفت: ای مرد خدای ! آب استخر که در جایی ثابت بماند می گندد، تو نیز قدری روان شو و از خانه بدر آی!

سالک گفت: دریا باش نگندی!

امیر تهرانی