شبه یادداشتها  : دیروز و امروز

شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی
شبه یادداشتها  : دیروز و امروز

شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

شبه یادداشتها : آیا آن روز فرا می رسد؟


شبه یادداشتها  

۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱


آیا آن روز فرا می رسد؟

زمانی گوته شاعر و نویسنده مشهور آلمان گفته بود:

"به زودی روزگار انتقاد و عیب جویی به پایان می رسد و به وسیله پیشرفت تمدن، آزادی اندیشه به تمام معنی در جهان حکمفرما می شود و همه کس می تواند به دلخواه خود راجع به فلسفه وجود بیاندیشد."


می اندیشم که آیا این پیشگویی بوقوع پیوسته و آنهم در همه جهان؟ و یا آن که هنوز آن روز نیامده است؟

امیر تهرانی

شبه یادداشتها :در مسابقه زندگی با خودمان چند چندیم!


شبه یادداشتها
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱

 در مسابقه زندگی با خودمان چند چندیم!

  پورسینا پزشک،فیلسوف و دانشمند نابغه ایران در کتاب تعلیقات خود نکات مهمی را در ارتباط با آگاهی انسان از خود و نفس وذات خود را ذکر نموده و ما بخش کوتاهی از آن را چهت آگاهی خوانندگان عزیز  می آوریم:


:آگاهی انسان نسبت به ذات خودش اولی است(یعنی ذاتی است) و برای این آگاهی داشتن نیاز به هیچ واسطه ای ندارد.او هیچ نیازی به دیگری برای شناخت ذات خود  ندارد بلکه شعور نسبت شعور خود با عقل ارتباط دارد.اگر کسی نتواند ذات خود را بشناسد چگونه می تواند دیگران و دیگر چیزها را بیاموزد."

ارسطو فیلسوف معروف یونانی نیز  گفته بود!انسان خود رابشناس!

  جمله فوق  بدان معنی است که انسان می داند که می داند، و انسان می داند که آگاهی دارد.

یعنی وقتی چیزی را دانسته و می شناسد، صد البته بر این دانی و اگاهی خود آگاه است.

پور سینا شعور از شعور و آگاهی از آگاهی خود را علم مرکب نامیده که در مقابل جهل مرکب قرار دارد.یعنی گاهی انسانی مطلبی را نمی داند و نمی داند که نمی داند.گاهی نیز انسان می داند که موَصوعی را ننی داند و این جهل بسیط است. ولی انسان از ذات خود آگاهی دارد .


هر انسان می داند که ادمکشی،تجاوز،خیانت،دروغ،ظلم...بد و ناپسند و جنایت در حق دیگران است.به همین دلیل خداوند در قران می گوید ،انسان از وضع خود اگاه و بر نفس خویش بصیراست حتی اگر بهانه تراشی کند. قطعا ان شعر معروف آن کس که بداند و داند که...در خاطرتان است.


شعر زیر در این ارتباط در ادبیات پارسی جاودانه شده است:

آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب خرد از گنبد گردون بجهاند

آن کس که بداند و نداند که بداند
آگاه نمایید که بس خفته نماند

آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند

آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

***

و هم چنین گفته اند:

آن کس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند

آن کس که بداند و نداند که بداند
با کوزه آب است ولی تشنه بماند

آن کس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند

آن کس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند


امیر تهرانی

شبه یادداشتها : اضطراب وجود و طناب نجات

شبه یادداشتها

22 اردیبهشت 1401

اضطراب وجود و طناب نجات

یکی از نزدیکان نوشته ای امروز برای من فرستاد که به اضطراب انسانی مربوط می شود و من بخشی از آن را در این شبه یادداشت می آورم:

‏"‎اگر بخواهم با شما رو راست باشم باید بگویم که زندگی به شکل گُریز ناپذیری سخت است و این ربطی به جایی که هستید و جوری که زندگی می‌کنید ندارد.‏من به آن می‌گویم:

 "اصل بقای سختی"

‏‎یعنی سختی از شکلی به شکل دیگر تبدیل می‌شود ولی نابود نمی‌شود...

‏‎برای همین هم در غرب در یک زندگیِ خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کسی به هیچ کسی به خاطر عقایدش شلیک نمی‌کند و همه چیز آرام است؛ آدمهای زیادی مُشت مشت قرص ضد افسردگی می‌خورند که بتوانند خودشان را هر روز صبح از داخل رختخواب بکشند بیرون!

اینجا هم فراوانند آدم‌های پُف کرده، آدم‌های بد حال،       آدم های روی لبه...

‏‎خیلی‌ها معتقدند که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گِلوتِن، ما‌ها را اینجوری کرده و قدیم‌ها مردم خوشبخت‌تر بودند. 

من می‌گویم بشنوید ولی باور نکنید.

‏‎حتی هزار‌ها سال پیش شاهزاده‌‌ای هندی به نام سیزارتا یا همان بودا از قصر بلورین خود گریخت تا مفهوم زندگی را بیابد و در آخر گفت:"زندگی رنج است".

‏‎ رنج،    یا به زبان بودا "دوکا"...

هایدگر  فیلسوف آلمانی خود این مفهوم را به نحو دیگری بیان می‌کند:

    "اضطراب وجودی"و اضافه می‌کند:

‏‎اینها را نگفتم که ناامیدتان کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم در دنیا کم نیست که هر وقت داشتید در چاه غم فرو می‌رفتید 

    از آنها در راه کمک بگیرید و مثل "رَسَن" به آن چنگ بیندازید و بیایید بیرون!

یکی از این "رَسَن"‌ها؛ موسیقی است.

‏‎اگر می‌توانید سازی بزنید؛ اگر نتوانستید به آن گوش کنید. 

‏‎وقت‌هایی که شاد هستید،

 موسیقی گوش کنید و وقتهایی که غمگین بودید بیشتر موسیقی گوش کنید.

‏‎  بکنید.... 

‏چیز دیگری که می‌توانید انجام دهید کتاب خواندن است. 

‏‎خواندن کتاب به شما کمک می‌کند در عالَم تصور زندگی‌های دیگری را که هیچ وقت نمی‌توانستید آنها را عملا تجربه کنید را تجربه کنید. 

‏‎فیلم هم همین کار را در ابعاد دیگری می‌کند اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالا‌تر از فیلم است، چون قوهٔ تخیلتان رو به کار می‌گیرد و به تجربیات ذهنی عمیق تری دست خواهید یافت.

 تا می‌توانید کتاب بخوانید. وسط خواندن انواع کتابها حتما چند صفحه هم برای مطالعه در مورد ستاره‌ها و کهکشان‌ها وقت بگذارید،

 چون کمکتان می‌کند که ابعاد چیز‌ها را بهتر درک کنید و یادتان نرود که در کل هستی در کجا ایستاده‌اید.

‏‎برای همین، قدیم‌ها بیشتر فیلسوف‌ها، ستاره‌شناس هم بودند. شاید نخواهید یا نتوانید منجم بشوید، ولی همیشه می‌توانید وقت‌هایی که غمگین هستید به آسمان نگاه کنید و ببینید که غم‌هایتان در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچک است...

‏‎"رَسَن" ‌های دیگری هم هست؛ چیزهایی مثل نقاشی کردن، عکاسی، کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویه‌های جدید، سفر کردن، حرکت...

‏‎ما برای نشستن خلق نشده‌ایم. صندلی یکی از خطرناک‌ترین اختراعات بشریست. 

به جای نشستن قدم بزنید؛ بدوید، شنا کنید.اگر مجبور شدید بنشینید برای خودتان، همنشین‌هایی پیدا کنید و از مصاحبتشان لذت ببرید. 

‏‎دایرهٔ دوستانتان را به آدم‌های اطراف خود محدود نکنید.

 در ضمن شما می‌توانید تقریباً با همهٔ موجودات زندهٔ دنیا دوست شوید؛

‏‎گل‌ها، علف‌ها، ماهی‌ها، پرنده‌ها، و بله حتی گربه‌ها. حیوان‌ها گاهی حتی از آدم‌ها هم دوست‌های بهتری می‌شوند.

‏‎در زندگی چاه غم زیاد است ولی رَسن هم هست؛ سَرِ رَسَن‌ها را ول نکنید.

‏‎اما مراقب باشید که به رسن‌های پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی غرور و موفقیت آویزان نشوید، چون نه تنها از داخل چاه بیرونتان نمی‌آورند بلکه بدتر ولتان می کنند ته چاه!!!

‏‎بِگَردید و رسن های خودتان را پیدا کنید و اگر نتوانستید پیدایشان کنید؛ "ببافیدشان".

‏‎آدمهای انگشت شماری "رسن بافی" بلدند؛

‏‎دانشمند‌ها، کاشفها، مربی‌های فوتبال، کمدین‌ها، و هنرمندها همه رسن باف هستند و با رسن‌هایی که می‌بافند آدمهای دیگر هم می‌توانند سَرشان را بگیرند و با آن از داخل چاه بیایند بیرون!

‏‎اگر ما امروز از سیاه سرفه نمی‌میریم برای این است که "رسنی"را گرفته‌ایم که لویی پاستور سالها پیش بافته است.

‏‎"سمفونی شماره پنج" رَسَنی است که بتهوون با نُت‌ها به هم پیوند زده است.

‏‎"صد سال تنهایی" رسنی است که گابریل مارکز با کلمه و خیال به هم بافته است.

‏‎بیشتر رسن‌ها را روزی کسانی که شاید خود ته چاه زندانی بوده‌اند بافته‌اند...

‏‎ مقاوم باشید و صبور!

چه زیبا مولانای ما قبل از هایدگر این تعابیر را در قالب شعر درآورد:

‏‎ آه کردم؛ چون رَسَن شد آهِ من؛ 

‏‎گشت آویزان رَسَن در چاهِ من؛ 

‏‎آن رَسَن بگرفتم و بیرون شدم؛ 

‏‎شاد و زَفت و فَربِه و گُلگون شدم."

امیر تهرانی

شبه یادداشتها ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ : فایده ناچیز هنرها


شبه یادداشتها

۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱


فایده ناچیز هنرها


بتهوون زمانی گفته بود  : این هنر دوستی و هنر من بود که مر  از خودکشی بازداشته است. 

چنانکه او در سن  سی و دو سالگی و در  ارتباط با ناامیدی که  ناشنوایی اش  در او بوجود آورده بود نوشت:

 «چیزی که  مرا از خاتمه دادن به زندگی ام بازداشت هنر بود که  به تنهایی این کار را کرد. افسوس من این است که  ناممکن است پیش از آنکه  دنیا را ترک کنم، همه آنچه را که می خواهم انجام دهم، به پایان رسانده باشم. به همین دلیل است که  این زندگی پر از مصیبت  را به دنبال خود می کشم.»


امیر تهرانی

شبه یادداشتها :چرا بعضی می خواهند فعالانه مورد نفرت واقع شوند؟

شبه یادداشتها

۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱

چرا بعضی می خواهند فعالانه مورد نفرت واقع شوند؟

رولو می  اظهار نظر خوبی دارد و می گوید:

"بسا کودک و نوجوانی که با رفتار ویرانگر، یک گروه را واداشته بشناسندش. و با اینکه مقصر شناخته شده، دست کم مورد توجه جمع قرار گرفته است. فعالانه مورد نفرت واقع شدن تقریبا به همان اندازه‌ی فعالانه مورد علاقه بودن خوب است؛ زیرا وضعیت تحمل‌ناپذیر گمنامی و تنهایی را درهم می‌شکند"

این همان کاری است که از گرو های افراطی  سر می زند، و  برای آنکه شناخته شوند آن چنان بی رحمی نشان   می دهند که بناچار همه جهان آنان را خواهند شناخت. 

اخیر فیلم زندگی کلارک اولافسون سوئدی را می دیدم. در این فیلم سریالی جنایتها و کارهای خلاف و البته بیرحمی های این سلبریتی جنایتکاران  به تصویر کشیده شده  است. پدر کلارک  مردی الکلی بود که  بیرحمانه در کودکی او را  کتک می زد و مورد آزار قرار می داد. این برخورد پدر بی رحم با فرزند از او یک قاتل و جنایتکار حرفه ای ساخته بود. و همه اینها باعث شده بود تا کلارک جمله معروفش را بگوید : "من بدنیا آمده ام تا بشریت را زجر بدهم و خود را بشناسانم."

امیر تهرانی