شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

هنوز منتظرم

تا خدا چوب مرا کی پرتاب می کند
اروین دیوید یالوم همان که کتاب ":وقتی نیچه گریست "را نوشته است گفتار جالبی دارد که با قدری دستکاری در متن آنرا در اینجا می آورم"
"در ارتباط با این که زندگی چه معنایی دارد؟ و  هدف زندگی چیست؟» من همیشه  بیاد حکایت آلن ویلیس می افتم و  از چوبی که برای سگش، مونتی پرتاب می‌کند تا آن را پس بیاورد این گزارش او مرا تحت تأثیر قرار داده است. 
او می گوید:

"اگر خم شوم و چوبی بردارم، بی درنگ جلویم ظاهر می‌شود. حالا اتفاق مهمی افتاده، او یک مأموریت دارد... هرگز پیش نمی‌آید که مأموریتش را ارزیابی کند. هدفش  این است که کار را به انجام برساند. او هر مسافتی را می‌دود یا شنا می‌کند و از هر مانعی عبور می‌کند تا به آن چوب برسد. وقتی به آن رسید، برش می‌گرداند: چون مأموریتش فقط رسیدن به چوب نیست، بلکه باید آن را برگرداند. ولی وقتی به من نزدیک می‌شود، آهسته تر حرکت می‌کند. می‌خواهد آن را به من بدهد و وظیفه اش را به پایان برساند، ولی از اینکه مأموریتش تمام شود بی زار است چون  دوباره در وضعیت انتظار قرارمی  گیرد...

اما او خوش اقبال است که مرا دارد تا چوبش را برایش پرتاب کنم.
اما من در انتظارم تا خداوند چوب مرا بیفکند. مدت‌هاست منتظرم. چه کسی می‌داند او  چه وقت و دوباره توجهش را به من معطوف می‌کند و به من اجازه می‌دهد - همان‌طور که من به مونتی اجازه می‌دهم - حس مأموریت یافتن پیدا کنم؟
باور به اینکه خداوند از آفرینش ما هدفی داشته، بسیار اطمینان‌بخش است. برای افراد غیرمذهبی مایه‌ی ناراحتی و ناکامی است که بفهمند خودشان باید چوب خودشان را پرتاب کنند.
 چقدر آرامش‌بخش‌تر می‌بود اگر می‌دانستیم واقعاً جایی هدفی اصیل و ملموس برای زندگی وجود دارد تا اینکه تنها حس هدفمندی در زندگی داشته باشیم؟
 نظر اووید به ذهنم می‌آید:«باور به خدایان برایمان مفید است، پس بیایید به وجودشان باور داشته باشیم.»
امیر تهرانی

 

خیلی ها افسوس خواهند خورد

شبه یادداشتها

چگونه زندگی کنیم که در پایان عمر افسوس نخوریم؟

من کارهای نیچه و شوپنهاور را چندان دوست ندارم ولی در گفته های همین ها نیز  سخنان خوبی وجود دارد که باعث می شود زندگی ما در پایان کار به" دره اشکها" تبدیل نشود.

بعنوان نمونه امروز به گفتاری از شوپنهاور برخوردم که گفته است:

"بیشتر انسان‌ها، هنگامی که در   پایان عمر به گذشته می‌نگرند، در می‌یابند چقدر عاریتی و ناپایدار زیسته‌اند. وقتی می‌بینند آنچه گذاشته‌اند از دستشان برود بی‌آنکه قدرش را بدانند یا لذتش را ببرند، و همان زندگی‌شان بوده، شگفت‌زده خواهند شد. "

پس باید تا دیر نشده نگاه دوباره ای به زندگی و ملحقات آن بیاندازیم، شاید تولدی دیگر صورت گیرد.

امیر تهرانی

همکاری با معلم شیطان

شبه یادداشتها

ناگهان فهمیدم او کیست؟

شخصی را به مدیریت عامل شرکتی که در آن کار می کردم معرفی کردند. او پنجه قدرت را بر همه چیز گستراند. حق نفس کشیدن را از همه گرفته بود.  در جانبداری فامیلش یکی از بهترین های شرکت را اخراج کرد.و...

اندک اندک پی بردم که او به هیچ قانون اخلاقی پایبند نیست. از سوی دیگر ادعای خداپرستیش آن قدر در اوج بود که انسان را از عکس العمل باز می داشت.

این وضع ادامه داشت تا این که روزی یکی از اساتید محترم دانشگاه که پزشکی بسیار انسان دوست و از دوستان مدیر عامل فوق بود به دیدن من آمد و گفت :" چند دقیقه  نیز پیش" معلم شیطان "بودم."

منظورش آقای مدیر عامل بود...پرسیدم: "آقای دکتر این حرف را از روی واقعیت می گویید یا جنبه شوخی دارد؟"

آقای دکتر گفت: " به مقدسات عالم قسم که هر روز صبح شیطان به در اتاق این آقای مدیر می آید و می پرسد: استاد امروز چه دستوراتی دارید تا اطاعت کنم."

آنروز فهمیدم که نامه ای  را که از مدیران بالا برایم فرستاده بودند تا در مورد اخراج مدیر عامل نظر بدهم

بی جهت نگاهداشته و با معلم شیطان همکار شده بودم.

 دیگر جای شک و تردید نبود...بلافاصله نامه را با نظر مثبت امضا کرده و پس فرستادم.

پس فردا صبح مدیر عامل اخراج شیطان شد.

چگونه نا ممکن ممکن می شود؟

شبه یادداشتها

طرحی نو و آغازی دوباره

حافظ در شعری معروف  گفته است:

...فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

تمام راز این گفته در دو مطلب خلاصه می شود:

1-سقف فلک را شکافتن(ناممکن را ممکن ساختن)

2-با طراحی و نقشه مسیر جدید زندگی را پیمودن

در مورد نخستین شرایط زیر لازم و حتمی است:

-کوشش و کار پیوسته

-شجاعت لازم جهت تغییر و تحول

 -عشق فراوان به انجام کار

و در مورد دوم آنچه که لازم است :

-کسب اطلاعات و آگاهی

-تهیه طرح نوشتاری 

-مشخص نمودن هر مرحله از انجام طرح

-مشخص نمودن مشکلات و روشهای مقابله با آنان

آنانی که سقف فلک را شکافتند بدون شک مراحل فوق را رعایت کرده اند.

امیر تهرانی


تا امروز جنگیده ام...(1)

شبه یادداشتها

دوهفته پیش  یکی از خوننندگان عزیز این نوشتارها که همیشه مرا با تشکر هایش مورد لطف خود قرار داده است طی یی میل خصوصی درد دل کرده و پرسیده بود: 

"چرا روزگار بامن (نویسنده یی میل) سر جنگ دارد؟

 چرا به هر کاری دست می زنم پس از مدتی دچار مشکل می شود؟ 

چرا ناگهان همکاری، دوستی ، فامیلی چنان با من به دشمنی بر می خیزد که مدتها من در شوک رفتار این گونه آدمها از حال و نا می روم؟"

من سعی می کنم  پاسخ این عزیز را با  شرح کوتاهی از زندگی خودم بدهم تا ایشان بدانند که تنها نیستند.

خودمن  بجز در برخی موارد برایم زندگی بیشتر شبیه  به جنگ بوده است. در حقیقت خیلی وقتها  دنیا  بامن جنگیده و  برخی اشخاصی که همکار ، فامیل ، دوست و...بوده اند نیز بدون بعلت و یا با کوچکترین علت پیش پاافتاده با من به جنگ پرداخته اند.

من در خانواده ای بدنیا آمد که پدرم یکی از بی نظیر ترین پدرهای دنیا و مادرم کهکشان بخشندگیها بوده و هستند. 

پدرم سالها پیش در گذشت و خدا همه مادران را برای فرزندانشان و مادر مرا برای ما حفظ کند.

در حالی که من و خواهران و برادرانم از وجود چنین پدر و مادر بسیار بسیار خوبی بهره مند بوده ایم ولی من و یکی از خواهرانم از ابتدای تولد با بیماریهای گوناگون دست و پنجه نرم کرده ایم.

بعنوان نمونه‌؛از آغاز کودکی حد اقل هر ماه ناچار بودند بعلت تبهای شدید، و یا استفراغهای عجیب و غریب مرا به مطب دکتر ببرند. همواره پزشک و دارو جزو مراحل زندگی من بوده است.

آن قدر آنتی بیوتیک برایم تجویز کرده اند که اکنون نسبت به اکثر آنتی بیوتیکها حساسیت شدید دارم.

در پانزده سالگی به یک تب سه ماهه مبتلاشدم و شب و روز 38.5 تب داشتم و با هیچ تب بری قطع نمی شد.

پزشک معالج من شادروان استاد دکتر محمد علی حفیظ ابر مرد تاریخ پزشکی ایران بود که روانش شاد باشد.

دکتر حفیظی پس از رادیولوژی از سینه و آزمایشها ی  مکرر طبی به پدرم گفته بود:"فرزند شما به تب ناشناخته مبتلاشده که علم پزشکی دلیل و علت آنرا نمی داند."

پس از سه ماه تب با نوعی درمان یک ساعته و غیر معمول معالجه شد.

سر درد جزو برنامه  هفتگی ام بوده و مسکن های قوی ابزار کمکی زندگیم.

تاکنون تمام آنفولانزهای معمولی، کمرغی و  حتی خوکی را گرفته ام و در برخی موارد تا پای مرگ رفته و باز گشته ام.

یک سال و نیم پیش نیز  مبتلا به کوید 19 یعنی همان کرونای ملعون شدم و هنوز که هنوز است  از عوارض آن رنج می برم .

حدود 27 سال پیش وقتی سعی کردم شیر آبی را که در محل کارم چکه می کرد ببندم دچار پار گی دیسک کمر شدم.

از لحاظ دست یابی به ثروت من می توانستم بدون درد سر به آن دسترسی داشته باشم ...اما از آنجا که روز گار مرا با پیامبران بزرگ اشتباه گرفته بود...یک روحانی نمای کلاش در سر را ه پدرمان  قرار گرفت و دبیرستانی را که پدرم با خون دل بوجو آورده بود بنام خدا و امام زمان و... از دست او بدر آورد...اکنون ورودی سال اول این دبیرستان برای هر دانش آموز چیزی حدود شصت میلیون تومان در سال است.

فرزندان این آرسن لوپن دینی اکنون چنان غرق در ثروت هستند که فقط با افسانه های هزار و یک شب قابل مقایسه اند.

وقتی پدرما درگذشت، او مرا به همان دبیرستان دعوت کرد و در حالی که او 70 سال داشت و من 26 سال، او سر فر و د آورد و دست مرا جلوی همه بوسید و گفت: "من در حق شما جنایت کرده ام.حق شما را خورده ام.چه کنم که شما ها از من رضایت پیدا کنید.؟"

واقعا شوکه شده بودم ، این شخص هستی ما را بنام خدا غارت کرده بود و حالا  می گفت چه کندتا ما رضایت پیداکنیم.؟ 

همه اش بازی بود...از جایی احساس خطر کرده بود...والا آن دبیرستان و مدرسه های وابسته به آن همه در اختیار فرزندان و داماد های اوست و شهریه های گران مدرسه های خصوصی آنانرا فوق نیلیاردر های  پنهان  نموده است....

ادامه دارد...لطفا حتما ادامه را بخوانید 

امیر تهرانی