فریدون مشیری شاعر معاصر در شعری گفته است که هر انسانی گرگی درون خود دارد و اگر این گرگ را رام نکند ، گرگ درونش انسانها ی دیگر و خود او را خواهد دید:
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مىنماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست اینسان دردمند
گرگها فرمانروایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
فریدون مشیری شاعر معاصر در شعری گفته است که هر
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
برخی بر این باورند که نبایست با این گرگ جنکید ، بلکه باید با آن کنار آمد.شما چه فکر می کنید؟
امیر تهرانی راد