شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

تا امروز جنگیده ام...(1)

شبه یادداشتها

دوهفته پیش  یکی از خوننندگان عزیز این نوشتارها که همیشه مرا با تشکر هایش مورد لطف خود قرار داده است طی یی میل خصوصی درد دل کرده و پرسیده بود: 

"چرا روزگار بامن (نویسنده یی میل) سر جنگ دارد؟

 چرا به هر کاری دست می زنم پس از مدتی دچار مشکل می شود؟ 

چرا ناگهان همکاری، دوستی ، فامیلی چنان با من به دشمنی بر می خیزد که مدتها من در شوک رفتار این گونه آدمها از حال و نا می روم؟"

من سعی می کنم  پاسخ این عزیز را با  شرح کوتاهی از زندگی خودم بدهم تا ایشان بدانند که تنها نیستند.

خودمن  بجز در برخی موارد برایم زندگی بیشتر شبیه  به جنگ بوده است. در حقیقت خیلی وقتها  دنیا  بامن جنگیده و  برخی اشخاصی که همکار ، فامیل ، دوست و...بوده اند نیز بدون بعلت و یا با کوچکترین علت پیش پاافتاده با من به جنگ پرداخته اند.

من در خانواده ای بدنیا آمد که پدرم یکی از بی نظیر ترین پدرهای دنیا و مادرم کهکشان بخشندگیها بوده و هستند. 

پدرم سالها پیش در گذشت و خدا همه مادران را برای فرزندانشان و مادر مرا برای ما حفظ کند.

در حالی که من و خواهران و برادرانم از وجود چنین پدر و مادر بسیار بسیار خوبی بهره مند بوده ایم ولی من و یکی از خواهرانم از ابتدای تولد با بیماریهای گوناگون دست و پنجه نرم کرده ایم.

بعنوان نمونه‌؛از آغاز کودکی حد اقل هر ماه ناچار بودند بعلت تبهای شدید، و یا استفراغهای عجیب و غریب مرا به مطب دکتر ببرند. همواره پزشک و دارو جزو مراحل زندگی من بوده است.

آن قدر آنتی بیوتیک برایم تجویز کرده اند که اکنون نسبت به اکثر آنتی بیوتیکها حساسیت شدید دارم.

در پانزده سالگی به یک تب سه ماهه مبتلاشدم و شب و روز 38.5 تب داشتم و با هیچ تب بری قطع نمی شد.

پزشک معالج من شادروان استاد دکتر محمد علی حفیظ ابر مرد تاریخ پزشکی ایران بود که روانش شاد باشد.

دکتر حفیظی پس از رادیولوژی از سینه و آزمایشها ی  مکرر طبی به پدرم گفته بود:"فرزند شما به تب ناشناخته مبتلاشده که علم پزشکی دلیل و علت آنرا نمی داند."

پس از سه ماه تب با نوعی درمان یک ساعته و غیر معمول معالجه شد.

سر درد جزو برنامه  هفتگی ام بوده و مسکن های قوی ابزار کمکی زندگیم.

تاکنون تمام آنفولانزهای معمولی، کمرغی و  حتی خوکی را گرفته ام و در برخی موارد تا پای مرگ رفته و باز گشته ام.

یک سال و نیم پیش نیز  مبتلا به کوید 19 یعنی همان کرونای ملعون شدم و هنوز که هنوز است  از عوارض آن رنج می برم .

حدود 27 سال پیش وقتی سعی کردم شیر آبی را که در محل کارم چکه می کرد ببندم دچار پار گی دیسک کمر شدم.

از لحاظ دست یابی به ثروت من می توانستم بدون درد سر به آن دسترسی داشته باشم ...اما از آنجا که روز گار مرا با پیامبران بزرگ اشتباه گرفته بود...یک روحانی نمای کلاش در سر را ه پدرمان  قرار گرفت و دبیرستانی را که پدرم با خون دل بوجو آورده بود بنام خدا و امام زمان و... از دست او بدر آورد...اکنون ورودی سال اول این دبیرستان برای هر دانش آموز چیزی حدود شصت میلیون تومان در سال است.

فرزندان این آرسن لوپن دینی اکنون چنان غرق در ثروت هستند که فقط با افسانه های هزار و یک شب قابل مقایسه اند.

وقتی پدرما درگذشت، او مرا به همان دبیرستان دعوت کرد و در حالی که او 70 سال داشت و من 26 سال، او سر فر و د آورد و دست مرا جلوی همه بوسید و گفت: "من در حق شما جنایت کرده ام.حق شما را خورده ام.چه کنم که شما ها از من رضایت پیدا کنید.؟"

واقعا شوکه شده بودم ، این شخص هستی ما را بنام خدا غارت کرده بود و حالا  می گفت چه کندتا ما رضایت پیداکنیم.؟ 

همه اش بازی بود...از جایی احساس خطر کرده بود...والا آن دبیرستان و مدرسه های وابسته به آن همه در اختیار فرزندان و داماد های اوست و شهریه های گران مدرسه های خصوصی آنانرا فوق نیلیاردر های  پنهان  نموده است....

ادامه دارد...لطفا حتما ادامه را بخوانید 

امیر تهرانی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد