شبه یادداشتها
یک داستان کوتاهی هست که می گوید : یک پسر و یک اسب در جنگل راه می سپردند که ناگهان پسر به اسب گفت: من دیگر ادامه مسیر را نمی بینم، و فکر می کنم باید همین جا بایستم.
اسب پرسید: قدم بعدی جلوی پایت را می بینی؟
پسر پاسخ داد: بله!
اسب گفت: پس همان یک قدم را بردار و بعد قدم بعدی و...اصلا به انتهای مسیر فکر نکن و فقط یک قدم بعدی را بردار!
و اینطور شد که پسر هم توانست مسیر درون جنگل را بپیماید.
زندگی ما هم همین طور است. باید قدم بعدی را برداشت و سپس قدمهای بعدی!
اگر به طولانی بودن مسیر فکر کنیم و نگران آن باشیم هر گز موفق به طی مسیر نخواهیم شد.
امیر تهرانی