شبه یادداشتها
۴ آذرماه ۱۴۰۰ شمسی
آن سه دانش آموز
"کسانی هستند که می بخشند, واز رنج و لذت فارغ اند و سودای فضیلت و تقوا نیز در سر ندارند, همچون درخت عطر آگین که در دره ای دور, شمیم جان پرورش را به هر نفس به دست نسیم می سپارد. خداوند از دست های چنین بخشندگانی, با آدمیان سخن می گوید و از پشت چشم آنان بر زمین لبخند می زند."
جبران خلیل جبران
من با اجازه روح جبران خلیل جبران به فعل "می بخشند" ، فعلهای می آموزند و یاد می دهند، را نیز اضافه می کنم. چون هر گاه این گفتار خلیل جبران را می خوانم بیاد پدرم و استادم می افتادم که روحش در بهشت باشد و مادر عزیزم در نظرم مجسم می شود که در بخشندگی مادی و روحی کم نظیر بوده اند و خدا او را حفظ کند.
شاگرد یکم: در مراسم درگذشت پدرم بسیاری از کسانی که به ما تسلیت می گفتند شاگردان پدرم بودند که ما اغلب آنان را نمی شناختیم . همه آنان خود را شاگرد و وامدار پدرمان معرفی می کردند.
یکی از آنان به ما گفت: شما مرا نمی شناسید ، چهل سال پیش شاگرد پدرتان بودم . هرچه دارم به هرجایی رسیده ام از آموزشها و تربیت او بوده است ،سی سال است که به ایران نیامده بودم، آگهی مراسم هفت را که خواندم بیمارستانم را که متعلق بخودم است رها کرده به ایران آمدم تا در این مراسم شرکت کنم.همسر م امریکایی است،ولی همین قدر به شما بگویم من برای همسر و فرزندانم آن قدر از خوبی های پدر شما گفته ام که آنان پدر شما را بیشتر از پدر خود من می شناسند.
شاگرد دوم: در سن سی سالگی در شرکتی استخدام شدم. وقتی ورقه استخدام با امضای مدیر عامل را نزد معاون امور مالی و اداری بردم به محض آن که چشمش بنام فامیل من افتاد پرسید: شما با آن آقایی که ناظم و اموزگار دبیرستان...بود نسبتی دارید؟
پاسخ دادم: ایشان پدر من بودند.
رنگ از رویش و پرسید مگر فوت کردند؟
وقتی پاسخ مثبت شنید به گریه افتاد.
آنگاه گفت: من هرچه دارم از پدرشما دارم، به اوو آموزشهای او مدیون هستم... به همین دلیل به شما پیشنهاد می کنم اینجا استخدام نشوید...اینها کارشان درست نیست...من هم فردا اینجا را ترک می کنم...این هم استعفا نانه من است.سپس کاغذی رااز کشوی میزش بیرون کشید که حکایت از استعفای او می داد.
من هم به آن شرکت نرفتم علیرغم آن که حقوق و مزایا خوبی می دادند.دو هفته بعد در گزارش روزنامه ها آمده بود که همان شرکت تعطیل و مدیر عامل به اعدام محکوم شده و مدیر بازرگانی جدید به چند سال زندان محکوم شده است(او ثابت کرده بود که از محتوای کارتن های بسته بنده شده و خارج شده درآن دوهفته اولیه استخدام اطلاعی نداشته است.) به همین سادگی و به لطف خوبیهای پدر به دیگران من از چندین سال زندان نجات پیدا کردم.
شاگرد سوم: آن دو شاگرد پدر را من دیگر هر گز ندیدم ولی شاگرد سومی هم بود که او را می دیدم و او در بره ای از زمان که طولانی هم بود آن قدر به ما زجر روحی و مادی داده بود که حدی نمی توان بر آن تصور می کرد. من می دیدم که همه شاگردان پدرم او را هم چون بت می پرستند ولی چرا او که من می دانستم پدرمان در حق او محبت های فراوان کرده این چنین با ما برخورد می کند و حتی گهگاه طوری از پدر ما حرف می زند و با تمسخر از کارهای او سخن می گوید که دیگر خود من به این نتیجه رسیده بودم که حتما پدر من حتما ظلمی، اذیتی و یا حق ناحقی در حق او انجام داده بود.
این شک من ادامه داشت تا این که روزی همین شاگرد پدر ما در مقابل یک شخصیت مشهور و خطاب به ا و گفت: این آقا پسر استاد من است تمام بنیانهای فکری من از پدر او ست، هرچه که دارم از او دارم... ایشان (یعنی پدرما) در مورد موضوعی که با شما صحبت کردم سالها قبل به من بارها تذکر داده بود که آن روش موردبحث من وشما نادرست است من قبول نمی کردم و لی اخیرا من به صحت کامل گفتار آن خدا بیامرز پی برده ام.
من ماندم حیران و مبهوت والبته خوشحال...که پس علت همه آن رنجهایی که او بر ما وارد آورد پدرمان نبود ...یعنی خدا را شکر که پدر ما در حق این شاگر د هم معلمی کرده بود و هم پدری!
پس او از پدر ما گله نداشت...بلکه او از ما خوشش نمی آمد...
اما ما چه کرده بودیم؟ فقط یک چیز بخاطرم رسید...در مقابل آزار و اذیتهای روحی او ما که توانش را هم داشتیم به دستور مادر حق نداشتیم او را بیازاریم.بله این بود گناه بزرگ ما...
امیر تهرانی
ح.ف