شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

چنین گفت مهاتما گاندی!

...و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى

و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه

ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى

می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.

می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم.

چرا که ما هر دو انسانیم.

این جهان مملو از انسان‌هاست.

پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم.

قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند.

حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند.

دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم.

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى.

من قابل ستایشم، و تو هم.

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد

به خاطر بیاورى که آن‌هایى را که هر روز می‌بینى و با آنها مراوده می‌کنى

همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت

اما همگى جایزالخطا

نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند ..

خوبِ من ، هنر در فاصله هاست …
زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم.
تو ، نباید آن کسی باشی که من می خواهم ،
و من نباید آنکسی باشم که تو می خواهی .
کسی که تو از من می خواهی بسازیی یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت .

من باید بهترین خودم باشم برای تو

و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من ….

خوب ِ من ، هنرِ عشق در پیوند تفاوت هاست

و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها …

تـمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند

که ، ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت .

انـدازه مـی گـیـری!
حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی!
مقـایـسـه مـی کـنـی!
و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد

بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای،

کـه زیـادتـر گذشـتـه ای،
که زیـادتـر بـخـشـیـده ای،
به قـدر یـک ذره،
یک ثانیه حتی!
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود

و توقع آغاز همه ی رنج هاست ………

 

زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ،
همه سازهایش کوک نیست ،
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش،
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،
به این سالها که به سرعت برق گذشتند،
به جوانی که رفت،
میانسالی که می رود،
حواست باشد به کوتاهی زندگی،
به زمستانی که رفت ،
بهاری که دارد تمام می شود کم کم،
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است،
بدون ابر بدون بارندگی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد