شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

شبه یادداشتها : دیروز و امروز

یادداشتهای روزانه از خرداد سال ۱۴۰۰ شمسی

شبه یادداشتها :۱۶ مرداد ۱۴۰۰ شمسی : تو نیکی می کن و در دجله انداز! آیا این سخن واقعا درست است؟



شبه یادداشتها

۱۶ مرداد ۱۴۰۰ شمسی 

تو نیکی  می کن و در دجله انداز! آیا این سخن واقعا درست است؟


سعدی شاعر شیرین کلام و استاد سخن پارسی در شعری گفته است:

تو نیکی می کن و در دجله انداز         که ایزد در بیابانت دهد باز

اخیرا داشتم دنبال مصداق این سخن سعدی در زندگی خودم می گشتم   و در ذهنم به جستجو پرداختم و ناگهان به یک موضوع استخدام رسیدم ....سالها پیش  در یک شرکت  بزرگ در خیابان ولیعصر  استخدام شدم ...در سمت مدیر بازرگانی،

وقتی به اتاق مدیر عامل رفتم جوانی حدود سی و دوسه سال را دیدم که لباسهای گرانبها بر تن داشت و روی میزش کلکسیونی از کریستالهای فوق العاده زیبا و گرانقیمت چک چیده شده بود.

با مشاهده آن جاه و جبروت  مالی من نیز حقوقم را دوبرابر کرده و روی ورقه استخدام نوشتم...و مدیر عامل پس از گفتار مختصر قبول کرده ، خوش آمد گفت و زیر ورقه استخدام مرا امضاء کرد ...سپس از من خواست پیش مدیر مالی و اداری بروم و مراحل استخدام را رسمی نمایم.

مدیر امور مالی مردی بود حدود پنجاه سال !وقتی چشمش به نام فامیل من افتاد پرسید: شما با آقایی با همین نام فامیل شما که مدیریت دبستان و نظامت دبیرستان...را داشت فامیلی؟  

پاسخ دادم: او پدر من بود

پرسید: مگر ایشان از دنیا رفته اند؟

وقتی پاسخ مثبت مرا شنید به گریه افتاد...سپس گفت: تو مانند پسر و برادر من هستی...پدرت حق پدری بر گردن ما داشت...تنها معلم و استاد ما نبود ...بلکه یار و همراه و راهنمای شاگردانش بود...او بر گردن ما حق بسیاری دارد.

آنگاه نامه ای از درون میزش در آورده و به من نشان داد وگفت: پسرم این استعفا نامه من است.امرزو آخرین روز کاری من اینجاست...اینان کارشان خلاف است ...هرگز اینجا استخدام نشو، اگر هم بشوی فردا مرا اینجا نخو اهی دید.

من هم‌از آن کار گذشتم ...

دوهفته بعد  ناگهان به یک گزارش از دادستانی در روزنامه  بر خوردم  که اعلام کرده بود  مدیر عامل شرکت...در خیابان ولیعصر...(همان آدرسی که من رفتم)   بعلت پخش مواد مخدر به اعدام محکوم شد و مدیر بازرگانی جدید بعلت عدم آشنایی با خلافکاری شرکت به پانزده سال زندان محکوم کردید،

من قرار بود مدیر بازرگانی همان شرکت بشوم...

بنابراین حد اقل نیکی های پدرمن به شاگردانش  که در دجله زندگی انداخته بود در صحرای استخدام بداد من رسید.

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد