تا خدا چوب مرا کی پرتاب می کند
اروین دیوید یالوم همان که کتاب ":وقتی نیچه گریست "را نوشته است گفتار جالبی دارد که با قدری دستکاری در متن آنرا در اینجا می آورم"
"در ارتباط با این که زندگی چه معنایی دارد؟ و هدف زندگی چیست؟» من همیشه بیاد حکایت آلن ویلیس می افتم و از چوبی که برای سگش، مونتی پرتاب میکند تا آن را پس بیاورد این گزارش او مرا تحت تأثیر قرار داده است.
او می گوید:
"اگر خم شوم و چوبی بردارم، بی درنگ جلویم ظاهر میشود. حالا اتفاق مهمی افتاده، او یک مأموریت دارد... هرگز پیش نمیآید که مأموریتش را ارزیابی کند. هدفش این است که کار را به انجام برساند. او هر مسافتی را میدود یا شنا میکند و از هر مانعی عبور میکند تا به آن چوب برسد. وقتی به آن رسید، برش میگرداند: چون مأموریتش فقط رسیدن به چوب نیست، بلکه باید آن را برگرداند. ولی وقتی به من نزدیک میشود، آهسته تر حرکت میکند. میخواهد آن را به من بدهد و وظیفه اش را به پایان برساند، ولی از اینکه مأموریتش تمام شود بی زار است چون دوباره در وضعیت انتظار قرارمی گیرد...
اما او خوش اقبال است که مرا دارد تا چوبش را برایش پرتاب کنم.
اما من در انتظارم تا خداوند چوب مرا بیفکند. مدتهاست منتظرم. چه کسی میداند او چه وقت و دوباره توجهش را به من معطوف میکند و به من اجازه میدهد - همانطور که من به مونتی اجازه میدهم - حس مأموریت یافتن پیدا کنم؟
باور به اینکه خداوند از آفرینش ما هدفی داشته، بسیار اطمینانبخش است. برای افراد غیرمذهبی مایهی ناراحتی و ناکامی است که بفهمند خودشان باید چوب خودشان را پرتاب کنند.
چقدر آرامشبخشتر میبود اگر میدانستیم واقعاً جایی هدفی اصیل و ملموس برای زندگی وجود دارد تا اینکه تنها حس هدفمندی در زندگی داشته باشیم؟
نظر اووید به ذهنم میآید:«باور به خدایان برایمان مفید است، پس بیایید به وجودشان باور داشته باشیم.» امیر تهرانی